باز هم يه تاريخ به ياد موندني
امروز همزمان با وارد شدن آلوچم به هفته ي 16 و آخرين هفته از چهار ماهگيش صبح از خوابم زدم و قبل از اينكه بيام دفتر ومشغول كار شم ،به خودم گفتم بايد برم سونو گرافي درسته كه مهدي جون شركت بودو نتونست بياد ولي مجبور شدم برم .چون ديگه طاقت نداشتم. ساعت هفت صبح از خواب بيدار شدم و ساعت هفت و نيم راه افتادم به سمت سونو گرافي و ده دقيقه به هشت اونجا بودم .پذيرش ساعت هشت شروع مي شد و من دل تو دلم نبود.هم ذوق داشتم هم استرس داشتم خلاصه همه چي با هم قاطي شده بود .زياد تو نوبت بودن ولي تا منشي در و باز كرد منم زرنگي كردم و دفترچمو لا به لاي اونايي گذاشتم كه زود كارشون راه ميفته . در همين حين با دوتا از ماماناي ديگه هم آشنا شدن .اون موقع من ...
نویسنده :
مامان سارا
11:45