سالروز ازدواج و بدحالي من...
سلام پسر نازم ...
امروز 26/04/92 همزمان با ورودت به ماه 6 ،من و بابايي هم سالروز ازدواجمون بود و از اين بابت خيلي خوشحالم .صبح وقتي بيدار شدم تا در و براي بابايي باز كنم و بياد داخل خونه .ديدم كه حالم خوب نيست .ديروز كليه سمت راستم گرفته بود امروز كليه سمت چپم .يعني به حدي درد داشتم كه نتونستم صبح بيام دفتر و به سفارش بابايي موندم خونه .به خانم رويا جون(دكترم) اس ام اس دادم و شرايطمو گفتم .گفت بايد آزمايش بدي شايد عفونت باشه .من خيلي ناراحت شدم . انگار يهو دنيا رو سرم خراب شد.خواستم برم دكتر ولي ترسيد مو به خودم گفتم نرم بهتره بزار چند روز بگذره ،شايد بهتر شدم .اصلا شايد چون تو پسر قند عسلم داري بزرگتر مي شيو هي اينور اونور مي ري اينجوري شدم
.خلاصه با بي حالي تموم گرفتم كنار بابا مهدي جون خوابيدمو بابايي دقيقا دستشو گذاشت روي همونجايي كه درد مي كرد تا من خوابم ببره.قبل از خواب هم كلي بوسم كرد و روز با هم يكي شدنمونو بهم تبريك گفت .وقتي بيدار شدم هيچ اثري از درد نبود و خيلي خوشحال بودم .ولي هفته ي ديگه حتما ميرم واسه چكاب تا خيالم راحت باشه و انشاالله كه واسه خودم و تو پسر نازم مشكلي پيش نياد.آمين
خدايا كمكم كن و هيچوقت تنهام نذار ،چون هميشه بهت احتياج دارم ...
غير ازتو آخه پيش كي مي تونم دستامو دراز كنم و ازش خالصانه چيزي و بخوام و اونم بدون منت كارمو راه بندزه ...
خدا جونم شايد بنده ي خوبي براي تو نباشم ولي من و هيچ موقع به حال خودم وامگذار...
تو اين ماه كه مهمون تو هستم دستامو خالي نذار
و مهربوني و بزرگيتو مثل قبل ازم دريغ نكن ...
(راستي پسرم اينم اس ام اسه بابايي كه برام فرستاده بود:عاشق تو و بچمون هستم .سالروزه ازدواجمون مبارك عزيزم)