آقا مهرسام آلوچه بابا و مامان

ما خیلی خوبیم خیلیییییییییییییییییی

اولین احساس بابایی بعد از لمس تو

  پسره نام... مهرسام جونم بابایی 16/05/92 ساعت 9 و 24 دقیقه شب تو رو واسه اولین بار احساس کرد .خیلی خوشحال شدم ولی جالبش این بود که وقتی تو رو لمس کرد بهم گفت شکمتو تکون نده من متوجه شم .منم خندیدم و گفتم باهوش مهرسامه که لگد میزنه ... خلاصه بعد از اون بازم شما رو خدا رو شکر احساس کرد.... دوست دارم ...
26 شهريور 1392

اومدن بابایی با من به کافینت

  مهرسام جونی عشقه مامان چون سیستم خونه مشکل داره میایم کافینت و برات مطلب میزلارم .الانم داشتم مطلب میزاشتم بابایی کنارم .چون خوشش نمیاد تنهایی بیایم کافینت .الان اومدیم مسافرت شمال.خونه مامان بزرگینا. الان هم تو کافینتی که خاله محبوبه کار می کنه دارم برات مطلب میزارم .اونم بهت بوس داد. ...
26 شهريور 1392

رفتن به چکاب

  امروز ٠٣/٠٦/٩٢ برای چکاب رفتن پیش خانم تاجیک خدا رو شکر مشکلی نیست و شما صحیح و سالم داری رشد می کنی . خدا رو هزار بار شکر عسلم دوس دارم این چند ماه هم به خیرو خوشی بگذره و شما رو در آغوش بگیرم. آمین ...
26 شهريور 1392

سفر شمال

  پسر نازم سفر شمال گرچه اجباری بود و من به خاطر تو نمی خواستم برم و به اجبار بابا مهدی جون رفتم ولی خیلی خوش گذشت و حسابی استفاده کردم . یه روزشم که با بابا مهدی رفتیم ماهی گیری و کلی ماهی گرفتیم والبته کوچیک ،خیلی خوش گذشت .امیدوارم وقتی بدنیا اومدی سه تایی با هم بریم ماهی گیری . خیلی عاشقتم .بوس ...
25 شهريور 1392

پايان روز،ماه و ساله كاريه من 31/04/1392

سلام پسر نازم...  فردا آخرين روزه كاريه مامان ساراي تو هستش خيلي ناراحنم چون بعد از اين همه سال كار كردن ،چه تو مجرديم كه تو قسمت عوارض نوسازي شهرداري تو شهر خودمون يعني رودسر كار مي كردم و بعد از اونجا  آموزشگاه كامپيوتر( ايمن كامپيوتر) كار ميكردم كه همونجا با،بابا مهدي جون آشنا شدم و بعد از يك سال تصميم ازدواج گرفتيم . بعد از ازدواج هم كه يه مدت كوتاه تو يه مهر سازي و پارچه نويسي كه خوشم نيومد و اومدم بيرون وبعد از اون هم قسمت شد بيام پست بانك و همون شد كه اين چند سال تو دفتر خدمات پيشخوان دولت كار كنم چون شغله خوبيه ،دردسر داشتو داره ولي كدوم شغليه كه اينجوري نباشه من سارا مادر تو ،تو اي...
30 تير 1392

لباس واسه تو...

سلام نفسه من... پسره نازم امروز اولين لباستو واست خريدم .يعني قبلا چند دستي لباس برات گرفتن ولي اين لباستو خودم گرفتم يه لباس نارنجي ملواني با كلاه ،آخي ش دلم داره قش و ضعف ميره ماماني .هم لباستو هم بابايي رو با هم بغل كردم و محكم فشار دادم .البته ناگفته نمونه كه سه دست لباس بود كه با نظر بابايي اين نارنجي ملوانيرو برات برداشتيم.عاشقتم پسرم. انشاالله اين سري كه برم سونو اسمتم ميزارم توسايت تا ماماني ها و دوس جوني ها اسمتم بدونن خوگشله مامان ،قربون لگداي آرومت برم .امروز دمه ظهري كه بابايي خواب بود منم رفتم كنارش بغلش كردم و شكممو (يعني تو رو )چسبوندم به بابايي تازه احساستو نشون داده بوديو داشتي آروم آروم لگد مي زدي كه بابايي برگ...
27 تير 1392

سالروز ازدواج و بدحالي من...

    سلام پسر نازم ... امروز 26/04/92 همزمان با ورودت به ماه 6 ،من و بابايي هم سالروز ازدواجمون بود و از اين بابت خيلي خوشحالم .صبح وقتي بيدار شدم تا در و براي بابايي باز كنم و بياد داخل خونه .ديدم كه حالم خوب نيست .ديروز كليه سمت راستم گرفته بود امروز كليه سمت چپم .يعني به حدي درد داشتم كه نتونستم صبح بيام دفتر و به سفارش بابايي موندم خونه .به خانم رويا جون(دكترم) اس ام اس دادم و شرايطمو گفتم .گفت بايد آزمايش بدي شايد عفونت باشه .من خيلي ناراحت شدم . انگار يهو دنيا رو سرم خراب شد.خواستم برم دكتر ولي ترسيد مو به خودم گفتم نرم بهتره بزار چند روز بگذره ،شايد بهتر شدم .اصلا شايد چون تو پسر قند عسلم داري بزرگتر مي شيو...
27 تير 1392

سختي و شيريني به قيمت ديدن تو...

  سلام پسر نازم ... فردا به اميد خدا وارد هفته ي 21 و ماه 6 ميشي .از اين بابت خيلي خوشحالم ولي هر چي شما ماشاالله بزرگتر ميشي اذيتاي شيرينتم بيشتر ميشه .امروز سه شنبه 25 وقتي صبح از خواب بيدار شدم و خواستم از رو تشك بلند شم .پهلوي سمت راستم به حدي گرفته بود كه داشت مي تركيد انگار .انقد گفتم خدايا به اميد تو.خدايا كمكم كن.تا به زور بلند شدم. شكمم هم يه مقدار اومده جلو .امروز نوبت چكاب داشتم .مرخصي ندادن كه بيام چكاب سرمون خيلي شلوغ بود .از دوستم كه منشيه خانم دكتره پرسيدم كه اشكالي نداره هفته ي ديگه بيام .گفت نه گلم .عيبي نداره . منم خيالم كمي راحت شد . تو اين چند روز يا زير شكمم مي گيره . يا احساس مي كنم ن...
25 تير 1392

هفته ی بیست و یکم بارداری

  سلام پسر نازم... ٢٦/٠٤/٩٢ وارد هفته ٢١ میشی ... ورودت به هفته ی بیست و یک رو تبریک میگم ... عسل مامان .نباتم .شيرينم .6 ماهه شدنت مبارك .انشاالله تنت هميشه سالم باشه .. مامانی هم ،همینطور که تو رشد می کنی شکمش میاد جلو نفسم... انقدر به خاطر وجودت از خدا ممنونم که نیازی به گفتن نیست .همیشه و هر لحظه به خاطر بودنت از خدا ممنونم و به همین ماه عزیز قسمش میدم که مراقب تو باشه .وجودت برای خونه ما برکته جوجوی مامان پسرم خوگشلم اینم تصویر هفته ی بیست و یکم بارداری ...
25 تير 1392

گاهي شادي و خوشحالي ،گاهي استرس ....

سلام پسر نازم .... راستش وقتي به سايتاي ماماناي ديگه سر مي زنم و در مورد ني ني هاشون مطلب مي خونم و وقتي به قسمت زايمانشون ميرسم استرس مي گيرم يهو تو دلم خالي ميشه .همش مي گم اون لحظه چي ميشه و احساس خفگي ميكنم و از خدا و حضرت ابوالفضل كمك مي خوام ... مي خوام كه كمكم كنن.ماماني زن ضعيفي نيست ولي نمي دونم چرا اينقدر بي تابي مي كنم و ... ولي وقتي به لحظه حضورت فكر ميكنم عاشقونه يه نفس عميق مي كشم و نفسم ده برابر تند تر مي زنه و بالا  مي ياد .وصف تمام وقايعي كه اتفاق مي افته تو دلم رو گفتن سخته يه مقدار... پسره نازم همونطور كه خدا بهم قوت ميده تو هم يه نيرويي به ماماني بده كه بتونم اين روزاي سخت و به شيريني...
24 تير 1392